داستانک-۱
می شکافت و میگریست. کودک سرگرم بازی بود. تکان نخورید. تسلیم شوید. مادر بزرگ، بابام مثه من میجنگید؟ بله پسرم عین تو. صدای مادر بزرگ گرفته بود. صدات چرا این جوری شد؟ راستی این ژاکتو واسه من میشکافی؟ بله پسرم. میخوام یه ژاکت مثل ژاکت...... گریه امانش نمیدهد. مادر بزرگ این ژاکت مال کی بوده؟ عینکش را برمیدارد و با لبخند می گوید. واسه پدرت عزیزم.