داستانک-۲

عجب! خیابان به این خلوتی کجا غیبش زد؟  مغازه ها  هم که تعطیلند. هر چه اطراف را جستجو کرد او را ندید. کم کم داشت به چشمهایش  شک میکرد. یک بار دیگر صحنه برخورد با او را در ذهن مرور کرد. پسرم ببخشید، رفتم داروخانه نسخه دخترم را بگیرم پولم کم آمده اگر کمکم کنید خدا لطفتان را بی جواب نخواهد گذاشت. درسته او عین همین جملات را گفت. هر چه بیشتر دقت میکرد بیشتر به حقیقت اتفاق ایمان میاورد. حتی اطمینان داشت زن در حال گفتن آن حرفا گریه هم میکرد. اما حالا کجا بود؟ به طرف داروخانه رفت داخل آنجا جز کارمندان داروخانه کسی نبود. دو دل بود از آنها بپرسد یا نه؟ ولی هر طور حساب می کرد امکان نداشت زن در آن زمان کوتاه به داروخانه رسیده باشد کل زمان برخورد با او تا زمانی که دنبالش می گشت به سی ثانیه هم نرسید. آن دور و برها نه کوچه ای بود نه خیابانی. امروز یک ماه از آن ماجرا میگذرد و او مدام در ذهنش میپرسد آن زن کجارفت؟؟؟؟؟؟

به دوست خوبم محمد حاتمیان.